MEDIA forum
به انجمن مدیا خوش آمدید
لطفا یا ثبت نام کرده یا وارد اکانت خود شوید
بزنیدRegisterجهت ثبت نام روی
با تشکر مدیریت انجمن


Join the forum, it's quick and easy

MEDIA forum
به انجمن مدیا خوش آمدید
لطفا یا ثبت نام کرده یا وارد اکانت خود شوید
بزنیدRegisterجهت ثبت نام روی
با تشکر مدیریت انجمن
MEDIA forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.
MEDIA forum

انجمن مدیا

Log in

I forgot my password



Search
 
 

Display results as :
 


Rechercher Advanced Search

Latest topics
» ★تبریک تولد اعضا★
داستان کوتاه EmptyThu Oct 30, 2014 2:39 pm by Saman

» دانلود تک آهنگهای خارجی
داستان کوتاه EmptyThu Oct 09, 2014 6:05 am by R4M!N

» Evanescence Lyrics
داستان کوتاه EmptyThu Oct 02, 2014 4:33 am by R4M!N

» بر خلاف جنس نفر قبلیت براش یه اسم انتخاب کن !!!
داستان کوتاه EmptySun Sep 28, 2014 12:55 pm by Saman

» درخواست آهنگ های جذاب خارجی
داستان کوتاه EmptySun Sep 28, 2014 12:55 pm by Saman

» خنده بازار
داستان کوتاه EmptyTue Sep 16, 2014 8:37 am by Saman

» بازی با اسامی
داستان کوتاه EmptyTue Sep 16, 2014 8:33 am by Saman

» Mahsaبدویین بیاین تبریک بگین>>تولد
داستان کوتاه EmptyMon Sep 15, 2014 9:00 am by Mahsa

» دلنوشته
داستان کوتاه EmptyTue Sep 09, 2014 7:56 am by Mahsa

» اخبار و تغییرات مدیا
داستان کوتاه EmptyTue Sep 02, 2014 10:43 am by Mahsa

» اسمایلی ها
داستان کوتاه EmptyFri Aug 29, 2014 8:02 am by Evareli

» Evanescence photos
داستان کوتاه EmptySun Aug 17, 2014 9:03 am by R4M!N

» Enrique Iglesias Photo Gallery
داستان کوتاه EmptySat Aug 16, 2014 2:48 pm by Mahsa

» هر چه می خواهد دل تنگت بگو
داستان کوتاه EmptyWed Aug 13, 2014 10:26 am by Evareli

» phoebe tonkin photo
داستان کوتاه EmptySun Aug 10, 2014 8:10 am by R4M!N

» Nathaniel Buzolic photos
داستان کوتاه EmptySat Aug 09, 2014 1:25 pm by R4M!N

» محل درخواست تغییر نام کاربری
داستان کوتاه EmptyFri Aug 01, 2014 4:03 pm by Mahsa

» سخنان بزرگان
داستان کوتاه EmptyMon Jul 28, 2014 6:34 am by ShabNam

» David Beckham gallery
داستان کوتاه EmptyWed Jul 23, 2014 4:01 am by R4M!N

» ســــــــوژه
داستان کوتاه EmptySat Jun 14, 2014 3:07 pm by Mahsa

Top posters
Evareli (3552)
داستان کوتاه I_vote_lcapداستان کوتاه I_voting_barداستان کوتاه I_vote_rcap 
Mahsa (2184)
داستان کوتاه I_vote_lcapداستان کوتاه I_voting_barداستان کوتاه I_vote_rcap 
R4M!N (2169)
داستان کوتاه I_vote_lcapداستان کوتاه I_voting_barداستان کوتاه I_vote_rcap 
x-Fallen Angel-x (1320)
داستان کوتاه I_vote_lcapداستان کوتاه I_voting_barداستان کوتاه I_vote_rcap 
Saman (906)
داستان کوتاه I_vote_lcapداستان کوتاه I_voting_barداستان کوتاه I_vote_rcap 
ShabNam (795)
داستان کوتاه I_vote_lcapداستان کوتاه I_voting_barداستان کوتاه I_vote_rcap 
Black Day (668)
داستان کوتاه I_vote_lcapداستان کوتاه I_voting_barداستان کوتاه I_vote_rcap 
A.Lambert (536)
داستان کوتاه I_vote_lcapداستان کوتاه I_voting_barداستان کوتاه I_vote_rcap 
roxana.m (419)
داستان کوتاه I_vote_lcapداستان کوتاه I_voting_barداستان کوتاه I_vote_rcap 
zizi (284)
داستان کوتاه I_vote_lcapداستان کوتاه I_voting_barداستان کوتاه I_vote_rcap 

  Calender

You are not connected. Please login or register

داستان کوتاه

+9
fsaeed
Nima
baziar
ehsan.kay
x-Fallen Angel-x
Saman
Evareli
Mahsa
R4M!N
13 posters

Go to page : 1, 2, 3, 4  Next

Go down  Message [Page 1 of 4]

1داستان کوتاه Empty داستان کوتاه Tue Apr 10, 2012 6:35 am

R4M!N

R4M!N
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت

داستان های کوتاه اینجا بزاریم.

2داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 10, 2012 6:36 am

R4M!N

R4M!N
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت

حمام رفتن بهلول
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....

این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.

3داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 10, 2012 6:36 am

R4M!N

R4M!N
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت

به او اعتماد کن
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ داد:((بله))
خدمتکار پرسید:....

((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))

ارباب دوباره پاسخ داد:((بله))

خدمتکار گفت:

((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))


به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند

به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است

به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی

اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...

4داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 10, 2012 6:37 am

R4M!N

R4M!N
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت

طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن داشته باشد!

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»

5داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 10, 2012 6:38 am

R4M!N

R4M!N
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت

عاشق بر نمی گردد!
دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم. کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است.
دختر برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید. کورش به او گفت اگر عاشق بودی، پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی.

6داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 10, 2012 6:39 am

R4M!N

R4M!N
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت

جراح و تعمیرکار
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد...

سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

7داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 10, 2012 6:40 am

R4M!N

R4M!N
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت

ارزش کار
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی

حرف های مافوق اثری نداشت و ...

سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند


افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی

سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت


منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟

سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.

اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی

8داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 10, 2012 6:41 am

R4M!N

R4M!N
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت

آرزو
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!


حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!

9داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 10, 2012 6:42 am

R4M!N

R4M!N
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت

قضاوت

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

... پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.


پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.....

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.


پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!


مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!


مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!

10داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 10, 2012 6:43 am

R4M!N

R4M!N
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت

مرا بغل کن

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...

مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.

11داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 10, 2012 6:54 am

Mahsa

Mahsa
مدیر ارشد انجمن
مدیر ارشد انجمن


رد پا

یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...

بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.

12داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 10, 2012 6:57 am

Mahsa

Mahsa
مدیر ارشد انجمن
مدیر ارشد انجمن

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود.

شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت.

مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود.

صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد.

مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.



یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد.
قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد،

صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!

صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.

وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید.

صاحب مغازه در پاسخ گفت:

"مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد.
این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.

شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است. "

13داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 10, 2012 6:59 am

Mahsa

Mahsa
مدیر ارشد انجمن
مدیر ارشد انجمن

نیا باران پشیمان می شوی از آمدن. زمین جای قشنگی نیست

خب با تیتر بالا و نیومدن یه ماه ام حتما متوجه شدین که قضیه از چه قراره
قطعا دلایلی هم برای این کارم دارم که حدس می زنم بدونین چیه. برای اونایی می گم که نمی دونن
باید برم دانشگاه همین! و اصلا وقت نمی کنم به وبلاگم سر بزنم
اصلا من اومده بودم که برم یعنی هر کسی میاد که یه روزی بره و بالاخره این روز دیر یا زود فرا می رسه و الان فرا رسیده!
راستش خودمم یه جورایی دوس نداشتم برم ولی مجبورم. الان نه پس کی؟ هر چقدر بیشتر طول بکشه خداحافظی سخت تر می شه پس حالا بهترین زمان خداحافظیه
اگه بهتون سر نزدم، دیر سر زدم یا هر چی و خلاصه اگه بدی دیدن ببخشین شاید دیگه همدیگرو ندیدیم
منم می بخشمتون!
مطمئن باشین بعدا وبلاگ جدیدی خواهم زد و همتونو خبر می کنم

خداحافظ
به جایی می روم اما نمی دانم کجا، این گونه آواره!
نمی دانم، ولی شاید برای من به این زودی شقایق ها نمی خندند
و هدهد بر نمی گردد
پرستوها! شما بیهوده می خوانید
تلاش و جستجو تان را رواق خانه پاسخ نیست
خدا را دست بردارید ازین دیوار و سقف و پشت و پهلوها
خداحافظ گل لاله - خدا حافظ پرستوها!
زمین سخت آسمان دور و هوا تا عرش باروتی
نه زمزم بهر ما پاک است و نه گنگا به هندوها
خداحافظ گل لاله - خداحافظ پرستوها

14داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Thu Apr 12, 2012 3:22 am

Evareli

Evareli
مدیر کل
مدیر کل

مرسی خیلی قشنگن

15داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Thu Apr 12, 2012 3:24 am

Evareli

Evareli
مدیر کل
مدیر کل

رامین از تو بعید بود آدم احساسی ای باشی
😄

16داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Thu Apr 12, 2012 3:57 am

Saman

Saman
کاربر ویژه
کاربر ویژه

رامین پر از احساس! :afro:

17داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 17, 2012 11:11 am

Evareli

Evareli
مدیر کل
مدیر کل

اصلا!!!!!!!!!!!!!!!!
رامین:
[You must be registered and logged in to see this image.]

18داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue Apr 17, 2012 11:22 am

R4M!N

R4M!N
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرتاپا احساسم

19داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Wed Apr 18, 2012 7:18 am

Mahsa

Mahsa
مدیر ارشد انجمن
مدیر ارشد انجمن

رامین خیلی الان احساساتیه

20داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Fri Apr 27, 2012 2:22 pm

x-Fallen Angel-x

x-Fallen Angel-x
بازنشسته
بازنشسته

<BLOCKQUOTE class="postcontent restore ">به من بگو

مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولوی 5 ساله نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند

پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .

ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : برادر كوچولو ، به من بگو خدا چه شکلیه ؟ من دیگه يادم ميره ! </BLOCKQUOTE>

21داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Fri Apr 27, 2012 2:29 pm

x-Fallen Angel-x

x-Fallen Angel-x
بازنشسته
بازنشسته

<BLOCKQUOTE class="postcontent restore ">بازسازی دنیا!

پدر روزنامه مي خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد.حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را-كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.

-"بيا ! كاري برايت دارم . يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم .ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني ؟"

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است.اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ي كامل برگشت.

پدر با تعجب پرسيد:"مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"

پسرجواب داد:"جغرافي ديگر چيست؟"

پدر پرسيد:"پس چگونه توانستي اين نقشه ي دنيا را بچيني؟"

پسر گفت:" اتفاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود .وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم." </BLOCKQUOTE>

22داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Sat Apr 28, 2012 6:06 am

Evareli

Evareli
مدیر کل
مدیر کل

merC jaleb budan.
hamegi mamnun تشکر rose

23داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Sat Apr 28, 2012 9:13 am

Mahsa

Mahsa
مدیر ارشد انجمن
مدیر ارشد انجمن

به من تکیه کن ! من تمام هستی ام را دامنی میکنم تا تو سرت را بر آن بنهی ! تمام روحم را آغوشی می سازم تا تو در آن از هراس بیاسایی ! تمام نیرویی که در دوست داشتن دارم دستی میکنم تا چهره ات را نوازش کند ! تمام بودن خود را زانویی می کنم تا بر آن به خواب روی!به من تكيه كن...

do0oset daram
O/
/▌ ♥
/ \
████
╬╬
╬╬
╬╬\O
╬╬/▌
╬╬//
╬╬
╬╬
╬╬
╬╬\O
╬╬/▌
╬╬/ \
███

24داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Sat Apr 28, 2012 9:32 am

R4M!N

R4M!N
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت

قشنگ بود

25داستان کوتاه Empty Re: داستان کوتاه Tue May 01, 2012 5:41 am

x-Fallen Angel-x

x-Fallen Angel-x
بازنشسته
بازنشسته

مرد کور
روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر انروز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:

امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!


--------------------------------------------------------------------------------

Sponsored content



Back to top  Message [Page 1 of 4]

Go to page : 1, 2, 3, 4  Next

Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum