MEDIA forum
به انجمن مدیا خوش آمدید
لطفا یا ثبت نام کرده یا وارد اکانت خود شوید
بزنیدRegisterجهت ثبت نام روی
با تشکر مدیریت انجمن


Join the forum, it's quick and easy

MEDIA forum
به انجمن مدیا خوش آمدید
لطفا یا ثبت نام کرده یا وارد اکانت خود شوید
بزنیدRegisterجهت ثبت نام روی
با تشکر مدیریت انجمن
MEDIA forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.
MEDIA forum

انجمن مدیا

Log in

I forgot my password



Search
 
 

Display results as :
 


Rechercher Advanced Search

Latest topics
» ★تبریک تولد اعضا★
داستان کوتاه - Page 4 EmptyThu Oct 30, 2014 2:39 pm by Saman

» دانلود تک آهنگهای خارجی
داستان کوتاه - Page 4 EmptyThu Oct 09, 2014 6:05 am by R4M!N

» Evanescence Lyrics
داستان کوتاه - Page 4 EmptyThu Oct 02, 2014 4:33 am by R4M!N

» بر خلاف جنس نفر قبلیت براش یه اسم انتخاب کن !!!
داستان کوتاه - Page 4 EmptySun Sep 28, 2014 12:55 pm by Saman

» درخواست آهنگ های جذاب خارجی
داستان کوتاه - Page 4 EmptySun Sep 28, 2014 12:55 pm by Saman

» خنده بازار
داستان کوتاه - Page 4 EmptyTue Sep 16, 2014 8:37 am by Saman

» بازی با اسامی
داستان کوتاه - Page 4 EmptyTue Sep 16, 2014 8:33 am by Saman

» Mahsaبدویین بیاین تبریک بگین>>تولد
داستان کوتاه - Page 4 EmptyMon Sep 15, 2014 9:00 am by Mahsa

» دلنوشته
داستان کوتاه - Page 4 EmptyTue Sep 09, 2014 7:56 am by Mahsa

» اخبار و تغییرات مدیا
داستان کوتاه - Page 4 EmptyTue Sep 02, 2014 10:43 am by Mahsa

» اسمایلی ها
داستان کوتاه - Page 4 EmptyFri Aug 29, 2014 8:02 am by Evareli

» Evanescence photos
داستان کوتاه - Page 4 EmptySun Aug 17, 2014 9:03 am by R4M!N

» Enrique Iglesias Photo Gallery
داستان کوتاه - Page 4 EmptySat Aug 16, 2014 2:48 pm by Mahsa

» هر چه می خواهد دل تنگت بگو
داستان کوتاه - Page 4 EmptyWed Aug 13, 2014 10:26 am by Evareli

» phoebe tonkin photo
داستان کوتاه - Page 4 EmptySun Aug 10, 2014 8:10 am by R4M!N

» Nathaniel Buzolic photos
داستان کوتاه - Page 4 EmptySat Aug 09, 2014 1:25 pm by R4M!N

» محل درخواست تغییر نام کاربری
داستان کوتاه - Page 4 EmptyFri Aug 01, 2014 4:03 pm by Mahsa

» سخنان بزرگان
داستان کوتاه - Page 4 EmptyMon Jul 28, 2014 6:34 am by ShabNam

» David Beckham gallery
داستان کوتاه - Page 4 EmptyWed Jul 23, 2014 4:01 am by R4M!N

» ســــــــوژه
داستان کوتاه - Page 4 EmptySat Jun 14, 2014 3:07 pm by Mahsa

Top posters
Evareli (3552)
داستان کوتاه - Page 4 I_vote_lcapداستان کوتاه - Page 4 I_voting_barداستان کوتاه - Page 4 I_vote_rcap 
Mahsa (2184)
داستان کوتاه - Page 4 I_vote_lcapداستان کوتاه - Page 4 I_voting_barداستان کوتاه - Page 4 I_vote_rcap 
R4M!N (2169)
داستان کوتاه - Page 4 I_vote_lcapداستان کوتاه - Page 4 I_voting_barداستان کوتاه - Page 4 I_vote_rcap 
x-Fallen Angel-x (1320)
داستان کوتاه - Page 4 I_vote_lcapداستان کوتاه - Page 4 I_voting_barداستان کوتاه - Page 4 I_vote_rcap 
Saman (906)
داستان کوتاه - Page 4 I_vote_lcapداستان کوتاه - Page 4 I_voting_barداستان کوتاه - Page 4 I_vote_rcap 
ShabNam (795)
داستان کوتاه - Page 4 I_vote_lcapداستان کوتاه - Page 4 I_voting_barداستان کوتاه - Page 4 I_vote_rcap 
Black Day (668)
داستان کوتاه - Page 4 I_vote_lcapداستان کوتاه - Page 4 I_voting_barداستان کوتاه - Page 4 I_vote_rcap 
A.Lambert (536)
داستان کوتاه - Page 4 I_vote_lcapداستان کوتاه - Page 4 I_voting_barداستان کوتاه - Page 4 I_vote_rcap 
roxana.m (419)
داستان کوتاه - Page 4 I_vote_lcapداستان کوتاه - Page 4 I_voting_barداستان کوتاه - Page 4 I_vote_rcap 
zizi (284)
داستان کوتاه - Page 4 I_vote_lcapداستان کوتاه - Page 4 I_voting_barداستان کوتاه - Page 4 I_vote_rcap 

  Calender

You are not connected. Please login or register

داستان کوتاه

+9
fsaeed
Nima
baziar
ehsan.kay
x-Fallen Angel-x
Saman
Evareli
Mahsa
R4M!N
13 posters

Go to page : Previous  1, 2, 3, 4

Go down  Message [Page 4 of 4]

76داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Sat Oct 20, 2012 7:04 am

Evareli

Evareli
مدیر کل
مدیر کل

مرسی عالیه
[You must be registered and logged in to see this image.]

77داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Sat Oct 20, 2012 4:29 pm

x-Fallen Angel-x

x-Fallen Angel-x
بازنشسته
بازنشسته

خواهش [You must be registered and logged in to see this image.]
.........................................
تغيير ظاهر و باطن:
يک پيرمرد اروپايي همراه با نوه کوچکش در يک مزرعه زندگي مي کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت ميز آشپزخانه مي نشست و دعا مي خواند. نوه اش هر بار مانند او مي نشست و سعي مي کرد فقط بتواند از او تقليد کند. يه روز نوه اش پرسيد : پدربزرگ من هر دفعه سعي مي‌کنم مانند شما دعا بخوانم ، اما آن را نمي‌فهمم و چيزي را که نفهمم زود فراموش مي‌کنم و کتاب را مي‌بندم ! خواندن دعا چه فايده‌اي دارد؟ پدر بزرگ به آرامي پاسخ داد: اين سبد زغال را بگير و برو از رودخانه براي من يک سبد آب بياور! پسر بچه گفت: اما قبل از اينکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخ هاي سبد بيرون مي ريزد!؟ پدر بزرگ خنديد و گفت : " آن وقت تو مجبور خواهي بود دفعه بعد کمي سريع تر حرکت کني." و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعي خود را بکند . پسر سبد را آب کرد و سريع دويد، اما سبد قبل از اينکه او به خانه برگردد خالي شد. پسر در حالي که نفس نفس مي‌زد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در يک سبد غير ممکن است و به سمت سطل رفت. پيرمرد گفت : "من يک سطل آب نمي‌خواهم، من يک سبد آب مي‌خواهم، تو به اندازه کافي سعي خود را نکردي ." و از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند. پسر مي‌دانست که اين کار غير ممکن است، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سريع تر بدود باز قبل از اينکه به خانه باز گردد آبي در سبد وجود نخواهد داشت. پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دويد، اما وقتي که به پدربزرگش رسيد، سبد بازخالي بود. نفس نفس زنان گفت: "ببين! پدربزرگ، بي فايده است. پيرمرد گفت: "باز هم فکر مي‌کني که بي‌فايده است؟ به سبد نگاه کن." پسر به سبد نگاه کرد و براي اولين بار فهميد که داخل و بيرون سبد زغال کهنه و کثيف حالا به يک سبد تميز تبديل شده است! « پسرم، مي داني چه اتفاقي مي‌افتد وقتي که تو دعا مي‌خواني؟ تو ممکن است چيزي را نفهمي يا به خاطر نسپاري، اما وقتي که آن را مي خواني تو تغيير خواهي کرد؛ باطن و ظاهر تو و اين کار خدا است در زندگي ما

78داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Sun Oct 21, 2012 4:08 am

Mahsa

Mahsa
مدیر ارشد انجمن
مدیر ارشد انجمن

mer30 [You must be registered and logged in to see this image.]

79داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Sat Nov 10, 2012 6:20 am

R4M!N

R4M!N
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت
راهنمای انجمن-کاندید مدیریت

شاعر
و فرشته‌ای با هم دوست شدند. فرشته پری به شاعر داد و شاعر، شعری به
فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و
فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت : دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می‌شود. زیرا شاعری که بوی آسمان را
بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته‌ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش
تنگ...

80داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Sat Nov 10, 2012 8:55 am

Saman

Saman
کاربر ویژه
کاربر ویژه

چرا اینطوری شد مگه چیه؟

81داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Sun Nov 11, 2012 2:21 am

Evareli

Evareli
مدیر کل
مدیر کل

مرسی رامین
رامین همیشه داستان های خوبی میذاره

82داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Sun Nov 11, 2012 3:56 am

ShabNam

ShabNam
بازنشسته
بازنشسته

بسیار زیبا هستند مرسیی

83داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Sat Nov 24, 2012 5:36 am

x-Fallen Angel-x

x-Fallen Angel-x
بازنشسته
بازنشسته

قضاوت زود هنگام


مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالیکه مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالیکه هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد، فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند". مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند" زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید."

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟"

مرد مسن گفت: "ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم... امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند".

84داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Sat Nov 24, 2012 5:38 am

x-Fallen Angel-x

x-Fallen Angel-x
بازنشسته
بازنشسته

پاره آجر



روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي‌گذشت.

ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان، يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد.

مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.

پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده‌رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود، جلب كند.

پسرك گفت: اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي‌كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده است و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.

براي اينكه شما را متوقف كنم، ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم.

مرد متأثر شد و به فكر فرو رفت ... برادر پسرك را روي صندلي‌اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ...



در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!

85داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Wed May 29, 2013 4:11 am

Evareli

Evareli
مدیر کل
مدیر کل

مرد فقیرى بود که همسرش کره میساخت و او آنهارا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت. آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنهارا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد ، اندازه هر کره ۹۰۰گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت : دیگر از تو کره نمى خرم ، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آنها ۹۰۰گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت : ما که ترازویی نداریم. ما یک کیلو شکر از شما می خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم. یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم !

86داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Tue Aug 27, 2013 8:23 am

ShabNam

ShabNam
بازنشسته
بازنشسته

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت…

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت:

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه

87داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Wed Sep 25, 2013 7:48 am

roxana.m

roxana.m
کاربر فعال
کاربر فعال

بابا لنگ دراز



یکی از نامه های بابا لنگ دراز به جودی:
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. …
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.


هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم

88داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Mon Sep 30, 2013 5:21 am

roxana.m

roxana.m
کاربر فعال
کاربر فعال

خیلی قشنگه 
googooli 


پسر : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ؟؟؟ دختر : ﺑﺎﺷﻪ عزیزم ...ﺑﮑﻨﯿﻢ ... پسر : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ ... دختر : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ... پسر : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ ... 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ دختر ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ... 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ دختر ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ پسر .. ﺩﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ... ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ پســـر ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ ... ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ : 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ... ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ...ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ....

89داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Tue Oct 01, 2013 8:24 am

A.Lambert

A.Lambert
کاربر ویژه
کاربر ویژه

روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.


شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟


مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.


شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟


دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم!


شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.


دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند. ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.


دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد.


شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای به او نداری و درخواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل می‌خواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته ناراحتی چه معنایی می تواند داشته باشد؟


نویسنده: فرامرز کوثری


[You must be registered and logged in to see this image.]

90داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Tue Oct 01, 2013 8:25 am

A.Lambert

A.Lambert
کاربر ویژه
کاربر ویژه

بیسکویت های سوخته


زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.




یادم می‌آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت‌ها شده است؟ در آن وقت، همه‌ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویت‌های سوخته می‌مالید و لقمه لقمه آنها را می‌خورد.


یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت‌ها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت‌های خیلی برشته هستم. همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت‌هایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی‌کشد!


زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان‌هایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سال‌ها فهمیده‌ام که یکی از مهمترین راه‌حل‌ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار؛ درک و پذیرش عیب‌های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت‌های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان‌ها رابطه‌ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.


[You must be registered and logged in to see this image.]

91داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Thu Oct 17, 2013 5:19 am

Evareli

Evareli
مدیر کل
مدیر کل

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد







تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!







وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

92داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Wed Oct 30, 2013 7:50 am

Nima

Nima
کاربر فعال
کاربر فعال

وقتی بزرگ میشوی

وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان دهی
خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت می رود
اگر یک روز مردم ـ همان هایی که خیلی بزرگ شده اند ـ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند وقتی بزرگ می شوی دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوه ها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته،حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک می کردی!
وقتی بزرگ می شوی قدت کوتاه می شود
آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمی رسد و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چگونه بازی می کنند
آنها آنقدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی و ماه ، همبازی قدیم تو آنقدر کمرنگ می شود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی

وقتی بزرگ می شوی دور قلبت سیم خاردار می کشی و درمراسم تدفین درخت ها شرکت می کنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی
و یک روز یادت می افتد که تو سال هاست چشمانت را گم کرده ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای ،
فردای آنروز تو را به خاک می دهند ومی گویند:
خیلی بزرگ شده!
آنروز دیگر خیلی دیر شده است
….

93داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Mon Nov 11, 2013 5:39 am

Nima

Nima
کاربر فعال
کاربر فعال

«هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد.»
~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یک روز صبح «بودا»[۱] در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:
- آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
- بله، خدا وجود دارد.
بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:
- آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
- نه، خدا وجود ندارد.
اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:
- خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
یکی از شاگردان گفت:
- استاد این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟
بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد:
‌- چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید.
---------------------------------------‌----
۱. بودا به زبان سانسکریت به معنی روشن و آگاه، لقب «گوتمه سدهارته» (حدود ۵۶۳ - ۴۸۳ قبل از میلاد) که از طبقه‌ی نجبا و امرای هند بود؛ اما در ۲۹سالگی به دنیا پشت پا زد و زاهد شد و سرانجام آیین بودا را تأسیس نمو
د.

94داستان کوتاه - Page 4 Empty Re: داستان کوتاه Sun Nov 17, 2013 2:29 pm

Mahsa

Mahsa
مدیر ارشد انجمن
مدیر ارشد انجمن



زن و شوهر جوانی پس سالها ازدواج بچه دار نمیشدن برای اینکه از تنهایی در بیان یه توله روتوایلر میخرن و اونو مثل پسر خودشون بزرگ میکنن...این روت بزرگ میشه چندین 
بار جون این زن و شوهر رو نجات میده حتی از دست راهزنا....اما پس از گذشت 7 سال این خانم و اقای جوان صاحب نوزادی میشن که باعث میشه به روتوایلر دیگه کمتر توجه کنن....سگ حسودی میکنه اما کار بدی انجام نمیده...
تا اینکه یروز اقا و خانوم نوزادشون رو که خواب بود روی گهواره تنها میذارن و برای درست کردن کباب به تراس خونه میرن
اما وقتی بر میگردن به داخل خونه تا برای بردن فرزندشون به مهد کودک اماده بشن میبینن روتوایلر با دهن خونی تو راهروی خونه ایستاده مرد عصبانی میشه و بدونه اینکه فکری کنه اسلحشو بر میداره و سگش رو در جا میکشه...و خیلی سریع میرن به اتاق نوزاد میبینن روتوایلر یه مار بزرگ رو کشته و سر مار رو کنده تا به بچه اسیبی نزنه....همون لحظه مرد فریاد میزنه که من سگ وفادارم رو کشتمممممم....

Sponsored content



Back to top  Message [Page 4 of 4]

Go to page : Previous  1, 2, 3, 4

Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum